معنی کلمه تاسف

حل جدول

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تاسف

شوربختی، افسوس، دریغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

تاسف

اسف، افسوس، اندوه، پشیمانی، تحسر، تلهف، حسرت، دریغ، غصه، غم، فسوس، لهف، ندامت، افسوس خوردن، اندوهناک شدن، حسرت داشتن، دریغ خوردن

فارسی به عربی

تاسف

اسف، حی


کلمه

فعل، کلمه

فرهنگ فارسی هوشیار

تاسف

اندوه خوردن، حسرت خوردن فسوس دژوان دریغ ‎ (مصدر) دریغ خوردن اندوه خوردن افسوس داشتن حسرت خوردن، (اسم) افسوس دریغ. جمع: تاسفات.


تاسف انگیز

دریغ انگیز (صفت) تاسف آور


تاسف آور

دژوانا دریغاور (صفت) آنچه که اندوه و حسرت آورد تاسف انگیز.

فرهنگ عمید

تاسف

دریغ خوردن، افسوس خوردن،
اندوهگین شدن،
غمگینی،

کلمات بیگانه به فارسی

تاسف

افسوس

فارسی به ایتالیایی

تاسف

dispiacere

لغت نامه دهخدا

کلمه

کلمه. [ک ُ م ِ] (اِ) رجوع به کله مه (نوعی ماهی) شود.

کلمه. [ک َ ل ِ م َ] (ع اِ) کلمه. سخن. گفتار. (فرهنگ فارسی معین):
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است.
خاقانی.
نوح بن منصور کلمه ٔ او به سمع رضا اصغا نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 110) و تمامی هلاک و نیست شدن ایشان افتراق کلمه ٔ ایشان بود. (تاریخ قم ص 164). رجوع به کلمه شود. || یک جزو از کلام. لفظ معنی دار. و فرق کلمه با لفظ در این است که لفظ اعم است از معنی دار و بی معنی ولی کلمه حتماً معنی دارد. (فرهنگ فارسی معین). هر لفظ موضوع که دلالت بر معنی کند به وضع. آواز یا مجموعه ٔ آوازهایی حاکی از اندیشه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اصطلاح نحویان، لفظی است که برای معنای مفرد وضع شده باشد. (از تعریفات جرجانی): یا در کتاب آن حرفی یا کلمه ای از قلم افتاده. (المعجم چ دانشگاه ص 25). و رجوع به کلمه شود. || در اصطلاح دستور زبان، مجموعه ٔ حروفی که یک واحد را تشکیل دهند و کلام مرکب است از مجموع چند کلمه در دستور فارسی معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم کنند: 1- اسم. 2- صفت. 3- عدد. 4- کنایه. 5- فعل. 6- قید. 7- حرف اضافه. 8- حرف ربط. 9- صوت. در زبانهای اروپایی نیز معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم نمایند ولی عدد و کنایه در آن میان نیست و بجای این دو، حرف تعریف و ضمیر را جا دهند. جمله. (فرهنگ فارسی معین): هرچ رأفت و شفقت و رحمت و صلت رحم است داخل کلمه ٔ «و ایتاء ذی القربی » است. (راحهالصدور ص 68). || در اصطلاح منطقیین، فعل است مقابل اسم و آن هر لفظ مفردی است که دلالت کند بر معنایی با زمان محدود آن معنی مانند رفت و می رود و خواهد رفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اصطلاح منطق، فعل. (فرهنگ فارسی معین). و منطقیان فعل راکلمه خوانند و حرف را ادات پس لفظ مفرد یا اسم بود یا فعل یا حرف. (اساس الاقتباس ص 15). || دراصطلاح فلسفه، روح انسانی را به اعتبار ظهور آن در نفس رحمانی مانند ظهور کلمه در نفس انسانی کلمه گویند. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- کلمه ٔ کن، اصطلاح عرفانی است که فلاسفه ٔ اسلام نیز بکار برده اند و مراد از آن امر ابداعی وتکوینی و وجود منبسط است، چنانکه گویند بواسطه ٔ کلمه ٔ کن تمام موجودات بر سبیل وجود ابداعی دفعهً واحدهً از ذات حق صادر شده اند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سید جعفر سجادی).
|| در اصطلاح فلسفه، سکینه. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) در اصطلاح اهل حق (عرفا)، کنایه است از یک یک ماهیات. (از تعریفات جرجانی).
- کلمه ٔ مجرده، کنایه از مفارقات است. (از تعریفات جرجانی).
- کلمه ٔ معنویه، کنایه است از اعیان کلمه ٔ غیبیه. (از تعریفات جرجانی).
- کلمه ٔ وجودیه، موجودات خارجی. (از تعریفات جرجانی).
|| (اِخ) روح القدس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اصطلاح فلسفه، روح القدس. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به روح القدس شود.

کلمه. [ک َ م ِ] (اِخ) دهی از دهستان بوشگان است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 341 سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ معین

کلمه

سخن، گفتار، یک جزو از کلام، لفظ معنی دار، مجموعه حروفی که یک واحد را تشکیل دهند در دستور زبان فارسی معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم کنند: اسم، صفت، عدد، کنایه، فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط، صوت. 4 [خوانش: (کَ لَ مَ یا مِ) [ع. کلمه] (اِ.)]

معادل ابجد

کلمه تاسف

636

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری